بخوام مرگ رو وصف کنم میگم سه سال پیش یکی از روزهای پاییزی بود،از اون روز من دیگه زندگی نکردم انگار از اون روز زندگی وایستاد اما فقط برای من
حتی قبله بدنیا اومدنِ من خورشید طلوع و غروب میکرد و بعده بدنیا اومدن من هم دنیا هیچ تغییری نکرد خورشید همچنان طلوع و غروب میکرد ولی من از بِدو تولد مثه یه فرد یتیم بودم
با بزرگتر شدن سنم فکر میکردم دنیا هم تغییر میکنه،راه ها و مقصد هایی مشخص میکردم که با تمام دویدن ها و تلاشهام تو رویاهام مطمئنبودم بهشون میرسم اما تو واقعیت، انتهای همه مقصد ها،من به تنهایی جلوی یک در بسته وایستاده بودم
تنها تنها تنها،همیشه تنها
کاش یکی از درها بالاخره باز میشد احتمالا من زنده میموندم